هیئت دانش آموزی اصحاب المهدی

زیر نظر هیئت اصحاب المهدی

هیئت دانش آموزی اصحاب المهدی

زیر نظر هیئت اصحاب المهدی

هیئت دانش آموزی اصحاب المهدی

هیئت دانش آموزی اصحاب المهدی

زیر نظر هیئت اصحاب المهدی

طبقه بندی موضوعی
مراسم بعدی

فعلا مراسمی نداریم

۲۱
فروردين

 روایت دهم💛

 قبل از رفتنش وصیت نامه هم نوشته بود. چطور این قدر به شهادتش اطمینان داشت؟ چه وصیت‌هایی کرده بود؟
او وصیتش را ابتدا شفاها به من می‌گفت. چون وصیت‌نامه نوشتن برایش مقداری سخت بود. ولی من به او می‌گفتم که باید بنویسی (شوخی‌های اینطوری باهم داشتیم) می‌گفتم این راهی که تو می‌روی خطر دارد اگر اتفاقی برایت بیفتد باید

۲۰
فروردين

 🍃روایت نهم🍃

وقتی پسرتان تصمیم گرفت داوطلبانه برای دفاع از حرم حضرت زینب (س)‌ به سوریه برود مانع از رفتنش نشدید؟از همان اول هم اهداف ما در زندگی انقلاب، امام و اسلام بود. البته من از همان اولش به این راه اعتقاد داشتم. اصلا موقعی که می‌خواستم ازدواج کنم کسانی که به انقلاب و جبهه و شهادت اعتقادی نداشتند را قبول نمی‌کردم. سال 61 وقتی هم که همسرم برای خواستگاری آمدند یکی از شرایط من برای ازدواج این بود که معتقد به انقلاب و دفاع مقدسی باشد که به وجود آمده و خودش هم بخواهد که در این جنگ شرکت کند. ایشان هم همینطور بود. برای همین وقتی پسرم این راه را انتخاب کرده بود نه تنها ما ناراحت نبودیم بلکه تشویقش هم می‌کردیم. اگر از حریم اهل بیت(ع) در سوریه دفاع نشود، همان کسانی که الان در سوریه به جرم و جنایت مشغول‌اند فردا به مرزهای ما حمله خواهند کرد.
راوی داستان : مادر شهید

۱۹
فروردين

💐روایت هشتم💐


خانم افراز، از رسول بگویید. چگونه فرزندی بود؟ما سه سال پس از انقلاب، سال 1361 ازدواج کردیم. رسول فرزند دومم است و در 20 آذر ماه سال 65 در زمان بحبوحه‌های جنگ که پدرش هم در منطقه در حال دفاع بود، به دنیا آمد. معمولاً بچه‌ها کمتر پدرشان را می‌دیدند، زمانی که بچه‌ها خیلی کوچک بودند از آنجایی‌که مدت زیادی پدر خود را نمی‌دیدند، پیش می‌آمد که بچه‌ها، پدر خودشان را عمو صدا می‌کردند. یعنی پدرشان همیشه جبهه بود و بچه‌ها خیلی کم ایشان را می‌دیدند. رسول بر عکس پسر بزرگم، روح الله، بچه خیلی آرام و ساکتی بود و شیطنت نمی‌کرد. از همان دوران کودکی هم خیلی بچه بااعتقاد و مؤمنی بود. ما تا زمانی که جنگ تمام شود تهران بودیم و پس از اتمام جنگ رفتیم کرج. البته سال 66 که اواخر جنگ هم بود یک مدتی به دزفول رفتیم. رسول رشته‌اش در دبیرستان ادبیات و علوم انسانی بود و در دانشگاه مدیریت می‌خواند و در 27 آبان 1392 در نزدیکی حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید.
راوی داستان : مادر شهید

۱۸
فروردين

🔵روایت هفتم🔵

خمسش را کنار گذاشت!
به حلال و حرام خدا خیلی اهمیت می‌داد. در استفاده از اموال بیت المال بشدت مراقبت داشت. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. روزی که جنازه‌اش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند،

۱۷
فروردين

🔰روایت ششم🔰

بصیرت و ولایتمداری شهید
شهید خلیلی در طول زندگی‌اش بارها به دفاع از حریم اسلام و ولایت اقدام کرد. به عنوان مثال در قضیه فتنه ۸۸ خیلی فعالیت داشت. در روز عاشورا که فتنه‌گران هیئت‌ها را آتش می‌زدند، ایشان با یک گروه از دوستانش در خیابانها با فتنه‌گران درگیر بود. حتی هدف ضرب و شتم فتنه گران قرار گرفت، به موتورش هم آسیب زدند. ولی خوب بحمدالله خدا کمک کرد و نجات پیدا کرد. من آن روزها خیلی نگرانش بودم. بارها از محل کارم زنگ می‌زدم خانه و از مادرش سراغش را می‌گرفتم. مادرش می‌گفت حدود یک هفته است که خانه نیامده. این بصیرت و ولایتمداری او را نشان می‌دهد و اینکه در هر شرایطی راه صحیح را تشخیص می‌دهد و وظیفه‌اش را می‌شناسد.
در مرحله آخر هم به تأسی از حضرت سیدالشهداء علیه السلام از وطن خود هجرت می‌کند برای دفاع از حریم اسلام و ولایت. حتی بعضی اطرافیان ایراد می‌گرفتند که چرا اجازه دادی رسول به سوریه برود. او یک نیروی متخصص است. نظام واقعا به وجود چنین جوانانی نیاز دارد، و حرفهای از این جنس. من هم می‌گفتم شما خطر را احساس نمی‌کنید. ما وظیفه داریم از اسلام دفاع کنیم. یک زمان در دوران دفاع مقدس وظیفه داشتیم اینجا از حریم اسلام و ولایت دفاع کنیم، امروز هم وظیفه داریم آنجا بجنگیم. ما برای دفاع از حریم اسلام مرزی قائل نیستیم. هرجا اسلام در خطر باشد، ما وظیفه داریم دفاع کنیم.
 

🌹راوی داستان : هم محلی شهید(رفیق شهید)🌹

۱۷
فروردين

 

به سخن:شیخ محمد جواد ابراهیمی
به نفس:حاج حسین دولت آبادی
زمان:چهارشنبه- ساعت 17 تا 19
مکان:اراک/شهرک معلم/سخوات9/مسجد امام علی(ع)
۱۶
فروردين

💫روایت پنجم💫

🌹روایت پنجم رو حتما بخوانید🌹

به‌خاطر دفاع از ولایت مدرسه اش را ترک کردتقریبا شانزده ساله بود. ما آن موقع کرج بودیم. اعلام شده بود که رهبر معظم انقلاب می‌خواهند تشریف بیاورند کرج. مردم هم در حال آماده شدن برای استقبال از ایشان بودند. شهر را چراغانی کرده بودند و شیرینی پخش می‌کردند و خلاصه مهیا بودند که از ایشان استقبال کنند. آن روز شهید خلیلی در کلاس درس بود که معلمش قبل از اینکه شروع به درس کند، بنا می‌کند به انتقاد از حکومت و جامعه. می‌گوید که اصلا حرفهای اینها حساب و کتاب ندارد! آدم نمی‌داند کدام حرف اینها را باور کند.

۱۵
فروردين

❤️روایت چهارم❤️

چندسالی بود که با محمدحسن (رسول) هم سرویس بودم و چون مسافت محل سکونت ما تا محل کار تقریبا زیاد بود فرصت مناسبی بود تا همدیگر را خوب بشناسیم

۱۴
فروردين

🌻روایت سوم🌻

سیزده ساله بود که وارد بسیج شد. اول او را ثبت نام نمی‌کردند. می‌گفتند سنش کم است. ما رفتیم با مسئولین پایگاه صحبت کردیم. خلاصه قبول کردند و وارد بسیج شد. یک هفته بعد او را به اردوی آموزشی بردند. مربی آموزشی شان، آقای مرتضی امجدیان بود. ایشان هم البته یک سال بعد شهادت رسول، در سوریه مجروح شدند. ایشان در مراسم سالگرد شهید خلیلی که در کرج گرفته بودند، این خاطره را تعریف می‌کرد و گریه می‌کرد. حالا من ادامه خاطره را از زبان ایشان می‌گویم. می‌گفت در دوره آموزشی بسیج، یک شب رسول، من را کنار کشید.

۱۳
فروردين

🌹روایت دوم🌹

اما اولین خاطره‌ای که می‌توانم از دوران کودکی رسول برایتان بگویم، مربوط می‌شود به دوران بعد از قطعنامه، آن موقع رسول کم سن و سال بود. روزهای آخر اسفند بود که به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردیم. سال تحویل آنجا بودیم. آن موقع هنوز برنامه راهیان نور به شکل امروزی نبود. ما به همراه خانواده و نزدیکان با یک اتوبوس رفته بودیم. ما هم مناطق عملیاتی را در خرمشهر،